ابوالفضل جانابوالفضل جان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

....❤ღ گیلاس مامان❤ღ...

تنهایی............

سلام گل پسر دیروز ساعت دو بعد از ظهر بابایی رفت ماموریت من و شما هم برای اولین بار دو تایی موندیم خونه و شب هم تنها بودیم اگه مامانی ها بزارن میمونیم خونه تا پنجشنبه که بابا بیاد آخه شما هر جا میریم کلی شیطونی میکنی و من همش باید مراقبت باشم ولی تو خونه خودمون همه وسایلای خطر ناک رو جمع کردم . شایدم امشب رفتیم خونه مامان جون آخه من فردا وقت دندانپزشکی دارم.   ...
22 آذر 1390

واکسن یک سالگی

سلام گیلاسم خوبی قند عسلم دیگه بزرگ شدی و حسابی شیطونی میکنی عزیز مامان شنبه 21 آبان روز تولدت ساعت ده صبح با بابایی رفتیم واکسنت رو بزنیم من که حسابی دلشوره گرفته بودم ولی شما موقع واکسن زدن خیلی پسر خوبی بودی زدن واکسن به روایت تصویردر ادامه مطلب......... عسل مامان آماده شده بره واکسن بزنه ابوالفضل جلوی در مرکز بهداشت میبینید من دیگه بزرگ شدم از واکسنم نمی ترسم... اینم پسر قوی من بعد از زدن واکسن انشالله همیشه خنده رو لبات باشه گل من   ...
27 آبان 1390

شیرین کاری های گل پسر

سلام عزیز دل مامان نفس مامان کمتر از یه هفته دیگه تا تولد یکسالگیت مونده  دیگه برا خودت مردی شدی کلی کارای جدید یاد گرفتی که مامان و بابا رو با انجام دادنشون ذوق زده میکنی و دلشون ضعف میره برات ادامه مطلب یادتون نره........... قربون اون بای بای کردنت برم اول که یاد گرفتی بای بای کنی دستت رو مشت میکردی ولی از یه ماه پیش دیگه دستت رو کاملا باز میکنی هر موقع بغلت میکنم سریع بای بای میکنی به خیال اینکه میخوای بری ددر چند روز پیشم وقتی بابایی داشت میرفت سر کار تا خداحافظی کرد صداشو که شنیدی چشماتو باز کردی و در همون حالت خوابیده با بابایی بای بای کردی فدای  دست دسی  کردنت که صدا نداره یه دستت رو نگه میداری و با او...
15 آبان 1390

خاطرات روزهای گذشته

سلام گلم،سلام پسرم ،قند عسلم عزیز دلم چند روزه که اومدیم خونمون ولی نتونستم وبلاگت رو آپ کنم صبح هم کلی نوشتم ولی از شانس همش پرید بابایی سه شنبه ساعت 12 شب اومد خونه شما خواب بودی صبح که میخواست بره سر کارصداشو که شنیدی زود بلند شدی و چهار دست و پا رفتی طرف بابا وقتی هم بابا رفت کلی دنبال بابا گریه کردی و همش میگفتی بابا برای خوندن بقیه خاطرات حتما به ادامه مطلب برید....... اون روزا که بابایی نبود شما کلی شیطونی کردی و کارای جدید یاد گرفتی یه کم هم بهانه گیر شدی همش میخوای بغلم باشی تا میزارمت زمین گریه میکنی و من که میرسم آشپزخونه میای میگیری از پام بلند میشی و می چسبی به من الانم که دارم برات می نویسم تو بغلم داری می خوابی ...
30 مهر 1390

تولد دختر خاله ریحانه

امروز تولد دختر خاله بود. ابوالفضل جون دختر خاله ریحانه سه ماه از تو بزرگتره. دیشب بعد از افطار بابایی دوباره با عمو  وحاجی رفتن صحرا گندم جمع بکنن. من و ابوالفضل هم رفتیم خونه مامان جون. الان هم بابایی رفته خونه حاجی ابوالفضل هم خوابه . بقیه عکس ها در ادامه مطلب   تولد ریحانه تولد ریحانه تولد ریحانه ...
23 مرداد 1390

اولین ماه رمضان با ابوالفضل جونم

ساعت یک نیمه شبه ابوالفضل و باباش خوابیدن. بابایی چند شبه بعد از افطار با عمو و حاجی تا سحر میرفتن گندم چیدن به خاطر همین بابایی حسابی خسته شده بود ودر حال فیلم نگاه کرن خوابش برده بود. باباجون خسته نباشیییییییییییییییییی امسال اولین سالی که سه نفری سر سفره افطار میشینیم . ابوالفضل جونم دیشب برای سحری هم بیدار شده بود. راستی امروز ابوالفضل یاد گرفته خودشو رو زمین میکشه قبل از این وقتی میخواست طرف چیزی بره قل میخورد ومیرفت. قربونت برم گیلاس مامان دوستتتتتتتتتتتتتتتتت دارم ابوالفضل بیدار شد تا بعد....
23 مرداد 1390