ابوالفضل جانابوالفضل جان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

....❤ღ گیلاس مامان❤ღ...

تنها ستاره ی آسمان دلم تولدت مبارک . . .

تولدت مبارک تنها بهانه زندگیم...   امروز خورشید شادمانه‏ ترین طلوعش را خواهد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت فرشته آسمانی سالروز  زمینی شدنت مبارک . . .   امروز روز توست…..روز میلادت دنیا تبسم کرده است امروز با یادت امروز بی شک اسمان ابی ترین ابیست چرخ و فلک همچون دلم درگیر بی تابیست  امروز به تو فکر میکنم به زمانی که چشم گشودی و آغوش زمان ضربان قلبش را با تو یکی نمود دنیایم با تو آغاز شد   امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . ....
21 آبان 1391

تولد مامانی

سلام دردونه مامانی امروز جمعه ٢١ بهمن تولد مامانی بود .گفتم این پست رو بزارم که بدونی تولد مامان چه روزیه. تولدم مبارک اول خواستیم یه جشن سه نفره بگیریم ولی دیدیم روز عیدم هست شیرینی گرفتیم رفتیم خونه مادرجون(بابایی) و تا شب اونجا بودیم. راستی 15 ماهگی گل پسری هم مبارک صبح هم رفتیم نمایشگاه اسباب بازی و لوازم کودک که عکساشو  برات میزارم. ادامه مطلب یادتون نره..............   اینجا ورودی نمایشگاهه داخل چون خیلی شلو غ بود نشد عکس بگیرم توی نمایشگاه وقتی گذاشتیمت زمین دیگه نمیومدی بغلمون و هر طرفی که خودت دوست داشتی میرفتی اینم اسباب بازی که برات خریدیم   ...
21 بهمن 1390

عکسهای تولد ابوالفضل

دردونه مامان شما روز تولد خسته بودی عکسات خیلی خوب نشدن این چند تا عکس رو هم بردمت تو اتاقت که خلوت بود ازت گرفتم   ابوالفضل و شمع تولد ابوالفضل و دختر خاله ریحانه دوستای ابوالفضل از راست نازنین،سارا،نسا، محمد رضا،ابوالفضل،مهران،پویا اینم گل من بعد از رفتن مهمونا که تا ساعت 11 شب بازی و شیطونی کرد  اون چهار پایه ان وسط آخر مهمونی به خاطر اینه که مهمون کوچولو ها بادکنک میخواستن اینم پسر جیگر مامان بعد از شیطنت و خستگی خوابای خوب ببینی عزیزم ...
22 آبان 1390

جشن تولد

سلام گل مامان تولدت مبارک عزیزم دو روز پیش یعنی جمعه بیستم آبان برات جشن تولد گرفتیم یه جشن خودمونی که کلی خوش گذشت البته بماند که شما آخراش خسته شدی و زیاد همکاری نکردی و گریه میکردی اولش خیلی خوشت اومده بود همش دست میزدی و خودت و تکون میدادی      صبح با بابایی خونه رو تزیین کردیم و وسایل و آماده کردیم بابایی تو چند روز قبل از تولد کلی زحمت کشید هر روز چهار پنج بار رفت خرید جمعه هم با دایی رفتن کیک و گرفتن این تصاویر مربوط به صبح جمعه است شما هم به مامان و بابا کمک میکردی بزار ببینم  مامانم چی گذاشته تو ساندیج مهمونا......... بخورم ببینم خوشمزه شده.......... تزیینات خونه........
22 آبان 1390
1