ابوالفضل جانابوالفضل جان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

....❤ღ گیلاس مامان❤ღ...

آخرین روزهای سال 92

سلام به دردونه ها ی خودم این روزا حسابی بادوتا وروجکا سرم گرمه و کمتر میتونم بیام وبگردی . فقط اومدم بگم21 اسفند ابوالفضل 40 ماهه و 24 اسفند علی کوچولو 4 ماهه شدن.   ...
26 اسفند 1392
2381 10 14 ادامه مطلب

تولدانه

سلام به عسلای خودم امروز ابوالفضل جونم 3 سال 3 ماه و 3 روزه وعلی جونم 3 ماه و 3 روزه شده اینروزا همش بادو تا وروجکا مشغولم و اصلا وقت هیچ کاری رو ندارم ابوالفضل حسابی شیرین زبون شده و یه کمی بهونه گیر وعلی هم یه پسر خنده رو انشالله اگه وروجکا اجازه بدن یه پست درست و حسابی میزارم.         ...
24 بهمن 1392

تولدتون مبارک

سلام به گل پسرای مامان  و دوستای خوبمون                                      فرشته کوچولوی ما روز جمعه 24 آبان ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه زمینی شد. اسم گل پسری رو علی گذاشتیم. داداش ابوالفضل روز تولد علی جون 3 سال و 3 روزه بود. داداشیا تولد هر دوتون مبارک. انشالله سرفرصت با یه  پست طولانی میام اینروزا حسابی سرم شلوغه و  وقت سر خاروندنم ندارم الانم ابوالفضل با بابایی رفته خونه حاج آقا و علی هم خوابه. ...
21 آذر 1392

ما اومدیم

سلام  ما اومدیم بعد از یه مدت طولانی با کلی خبرکه نمیدونم کدومش رو اول بگم اول از همه 35 ماهگی گیلاسم رو تبریک میگم گیلاس مامان یه ماه دیگه سه ساله میشه. قبل از عید اسباب کشی کردیم و تا یه مدت اینترنت نداشتیم وبعد از اون هم بنا به دلایلی حوصله وبگردی رونداشتم. اگه میخوای دلیلش روبدونی برو ادامه مطلب............. یه خبر مهم.......... . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . این روزا ما منتظر یه فرشته دیگه هستیم و انشالله تا یه ماه دیگه آقا ابوالفضل داداشی میشه سعی میکنم زود زود با  یه  پست طولانی برگردم.   ...
21 مهر 1392

یک گام دیگر به سوی استقلال

سلام بر مرد کوچک من قربونت برم که هر روز که میگذره مستقل تر میشی و نشون میدی که داری بزرگ میشی حتی دیگه حرف زدنت کامل شده و بعضی موقع ها حرفای جالبی میزنی    ادامه مطلب یادتون نره.........   تقریبا یه هفته ای میشه که وقتی میخوای بری دستشویی خودت کفش میپوشی و میری قبلا وقتی میگفتم کفش بپوش جیغ میزدی که نه من بلد نیستم خودت ببر هر دفعه هم میگفتی من کفش میمیپوشما هفته قبل یه روز کفش پوشیدی و گفتی میخوام بازی کنم هر چی هم گفتم اونجا جای بازی نیست گوش نکردی ولی خوب شد چون از همون روز هر دفعه که میخواستی بری دستشویی میگفتی خودم میرما وقتی هم کارت تموم میشه حتما باید دستت رو بشوری خودت آب و باز میکنی دستتو...
24 بهمن 1391

تولدمان مبارک

سلام عسل مامان شنبه 21 بهمن یه روز خوب بود تولد 27 سالگی مامان و 27 ماهگی ابوالفضل جونم گیلاس مامان تولدمان مبارک   کیک رو بابایی انتخاب کرد و گفت شکل خودته جای انگشتت هم روی کیک معلومه ادامه مطلب فراموش نشه.......... جمعه 20 بهمن با خانواده مامانی و خاله ها شام رفتیم بیرون و همه مهمون ما بودن حسابی خوش گذشت و تو هم چون ریحانه بود کلی خوشحال شدی بعد از خوردن شام هم اومدیم خونمون  و تو و ریحانه تا تونستید بازی و شیطونی کردین روز تولدم هم از صبح تا شب بازم رفتیم خونه مامان جون (مامانی) .شب هم خاله زینب میخواست بره پشت بوم برای الله اکبر گفتن تو هم افتاده بودی دنبالش که منم میام پشت بام لباساتم که پیدا...
21 بهمن 1391

شیرین زبونیات تا دوسالگی

سلام طوطی شیرین زبونم دو هفته میشه که سرما خوردی و شدیدا بهانه گیر شدی یه روز صبح که از خواب بیدار شدی گفتم مامانی بیا صبحونه بخور گفتی: میمیخورم مریضم .گفتم خدا نکنه چرا مریضی گفتی : سما خودم .(سرما خوردم) هفته قبل بردمت دکتر که بعد از خوردن دارو بدتر شدی و تازه دوروزه که یه کمی حالت بهتره ولی اصلا غذا نمیخوری و شدیدا بهونه میگیری صبح که بیدار میشی تا ظهر که بابا بیاد همش میگی بغلم کن و بی دلیل گریه میکنی و منم اصلا به کارم نمیرسم.بابا که میاد یه کمی مشغول میشی ولی دوباره دم عصر تا موقع خواب همش گریه میکنی واقعا بعضی مواقع دیگه کم میارم. ابوالفضل جونم با همه این بهونه گیریات این روزا  کلی شیرین زبونی میکنی و بعضی مواقع کلماتی ب...
12 دی 1391

شیطونی ابوالفضل و یه اتفاق`

سلام گل پسر شیطون عزیز مامان دیگه جرات نمیکنم حتی یه لحظه تنهات بزارم و ازت غافل بشم هر دفعه یه خرابکاری میکنی پنجشنبه صبح بابا خونه بود گفت هوا خوبه بریم بیرون منم مشغول آماده شدن بودم که یه دفعه صدای گریه تو از تو اتاقت بلند شد سریع اومدم سراغت که دیدم پیش صندلی کامپیوتر به پشت افتادی زمین میخواستی بری روی صندلی بشینی که افتاده بودی زود بغلت کردم و گفتم حتما سرت درد گرفته ولی همچنان گریه میکردی یه دفعه دیدم مچ دست راستت یه خراش کوچولو برداشته یه لحظه قلبم ریخت که نکنه باز مثل اون دفعه دستت ضرب دیده به بابا گفتم گفت نه چیزی نیست حتما ترسیده ولی تو همچنان گرفته بودی از دستت و همش میگفتی افتادم رفتیم بیرون و دادیم تو کلینیک ی...
12 دی 1391