ابوالفضل جانابوالفضل جان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

....❤ღ گیلاس مامان❤ღ...

تولد مامانی

سلام دردونه مامانی امروز جمعه ٢١ بهمن تولد مامانی بود .گفتم این پست رو بزارم که بدونی تولد مامان چه روزیه. تولدم مبارک اول خواستیم یه جشن سه نفره بگیریم ولی دیدیم روز عیدم هست شیرینی گرفتیم رفتیم خونه مادرجون(بابایی) و تا شب اونجا بودیم. راستی 15 ماهگی گل پسری هم مبارک صبح هم رفتیم نمایشگاه اسباب بازی و لوازم کودک که عکساشو  برات میزارم. ادامه مطلب یادتون نره..............   اینجا ورودی نمایشگاهه داخل چون خیلی شلو غ بود نشد عکس بگیرم توی نمایشگاه وقتی گذاشتیمت زمین دیگه نمیومدی بغلمون و هر طرفی که خودت دوست داشتی میرفتی اینم اسباب بازی که برات خریدیم   ...
21 بهمن 1390

شب بیداری ابوالفضل

سلام پسر شیطونم عزیز م دیروز صبح جمعه باهمدیگه رفتیم بیرون تا هم خرید کنیم و هم یه هوایی عوض کنیم یه جعبه خانه سازی هم برای شما خریدیم.تو مغازه میخواستی از بغلم بیای پایین وقتی گذاشتمت روی زمین میخواستی همونجا بشینی کف مغازه و بازی کنی تا خونه هم همش جیغ میزدی که خانه سازی رو برات باز کنیم که من مجبور شدم بازش کنم و دو تا تیکه از خانه سازیها رو بدم دستت تا ساکت بشی. وقتی هم اومدیم خونه حتی اجازه نمیدادی لباسات رو عوض کنم و زود نشستی و شروع کردی بازی کردن. تا عصر با خانه سازیها مشغول شدی و بر خلاف روزای دیگه که دو ساعتی بعداز ظهرها میخوابیدی از خواب خبری نبود تاساعت6 که خوابت گرفت  و ساعت شش ونیم خوابیدی . س...
8 بهمن 1390

نماز خواندن ابوالفضل

سلام گیلاسم عزیز مامان روز به روز داری شیرین تر میشی و کارای جدیدی یاد میگیری و مارو ذوق زده میکنی. ده روز اول محرم من و شما میرفتیم روضه و زیارت عاشورا .روز عاشورا ظهر رفتیم مراسم داشتیم زیارت عاشورا میخوندیم وقتی رفتیم سجده شما همش سر منو میکشیدی منم وقتی سرمو بلند کردم شما سریع سجده کردی و سرت و گذاشتی رو مهر. اینم اولین سجده پسرم ادامه مطلب یادتون نره..... مدلهای مختلف نماز خواندن و سجده رفتن گل پسر وقتی ابوالفضل و بابا همزمان باهم میخوان برن سجده جون ما مهرمونو میگیریم دستمون شما هم بعد از سجده کردن مهرو میگیری طرف ما تا بگیریمش بعضی موقع هارم مهرمونو میبری میندازی وسط دو تامبل البته هر چی گم بشه از ...
25 دی 1390

اربعین حسینی

  کاروان می آیداز شهر دمشق برسر خاک شه سلطان عشق کاروان با خود رباب آورده است بهر اصغر شیر و آب آورده است کاروان آمد ولی اکبر نداشت ام لیلا شبه پیغمبر نداشت کاروان آمد ولی شاهی نبود بر بنی هاشم دگر ماهی نبود. فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت باد. ...
24 دی 1390

بالاخره راه افتادی

سلام پسرم ،سلام قند عسلم مامانی قربون اون پاهای کوچولوت و اون قدمهای کوچولوت. عزیزم اگه بدونی چقدر خوشحالم وچقدر ذوق میکنم برای راه رفتنت. دیروز توی چهارده ماه و یک روزگی ساعت دو بعد از ظهر بالاخره راه رفتی البته قبلا دو سه قدم میرفتی ولی از دیروز وقتی می ایستی تا لبه دیوار یا مبل میری. دیزوز وقتی راه میرفتی من و بابایی برات دست میزدیم شما هم زود مینشستی و شروع میکردی تند تند دست زدن. ...
23 دی 1390

روزانه های من و ابوالفضل

سلام نفسم عزیزم چند وقتیه یاد گرفتی تا قابلمه ای روی گاز یا بخاری میبینی دستت رو دراز میکنی طرف قابلمه و همش میگی به به.حالا داخل قابلمه میخواد غذا باشه یا نه فرقی نمیکنه. منم باید قبل از درست کردن غذا یه چیزی بدم دستت بخوری تا مشغول بشی. دیروزم وقتی میخواستم نهار درست کنم اول یه دونه سیب زمینی سرخ کردم تا بخوری و مشغول بشی. ادامه مطلب یادتون نره...... گل پسر مامان در حال خوردن سیب زمینی هر چیزی که میخوری به من و بابایی هم تعارف میکنی و اونقدر اصرار میکنی که ما هم حتما باید بخوریم قربون پسر دست و دلباز خودم برم   وقتی هم موقع خوردن سیب زمینی ها زمین میریخت زود بر میداشتی و مینداختی تو ...
22 دی 1390

14 ماهگی گیلاسم

سلام گل مامان    ماهگیت مبارک عسلم پیشرفت های گیلاس: عزیز دلم هنوز نمیتونی خوب راه بری چند قدمی میری و زود میشینی ولی کمتر چهار دست و پا میری همش میگیری از در و دیوار و راه میری. وقتی دستمون رو میگیریم میگیم بزن قدش محکم میزنی کف دستمون. وقتی با کسی دست میدی دستت رو تکون میدی و بالا پایین میکنی. وقتی چیز داغ مثل قابلمه یا غذای داغ میبینی یا نزدیک بخاری که میری سریع دستت رو تکون میدی و میگی جیز البته ز رو تقریبا مثل س تلفظ میکنی. وقتی میگم ابوالفضل بوسم کن ازدور بوس میکنی. اینزوزا هم کارت شده نماز خوندن که تو یه  پست مفصل در موردش مینویسم. کلمه هایی هم که میگی:دد،به به،بابا،ماما،عمو،جیز،آبه،...
21 دی 1390

ابوالفضل و صابون

سلام شیطونک من تو پست قبلی برات نوشتم که شیطون شدی و یه لحظه غفلت باعث پشیمونی من میشه. روز جمعه من داشتم برات پست قبلی رو مینوشتم که البته نشد یکدفعه بابایی صدام زد که بیا ببین پسرت چیکار کرده وقتی رفتم دیدم کشوهای تختت رو که گذاشتم زیر تخت خودمون کشیدی بیرون هر چی توش بود ریخته بودی زمین و نشسته بودی تو کشو منم که متوجه چیزی نشده بودم سریع ازت عکس گرفتم .   ادامه مطلب یادتون نره....   یکدفعه که صابونارو دیدم متوجه شدم که چی شده.!!!!!!!!!!!   شما هم که اصلا انگار نه انگارسریع بردم دهنت رو شستم.من که بوی صابون بهم خورد به جای شما حالت تهوع گرفته بودم.همش نگران بودم که نکنه خدای نکرده چیزیت بشه باب...
6 دی 1390