یه اتفاق بد..........
سلام دردونه من عسل مامان یکشنبه هفته قبل یه اتفاق افتاد که مقصرش هم من بودم . مامانی رو ببخش عزیزم. عذاب وجدان گرفتم که چرا کمکاری کردمو خوب مواظبت نبودم روز یکشنبه (18/4/91)ساعت دو بعدازظهر وقت اومدن بابایی بود ماهم همیشه اون مواقع میریم تو آشپزخونه پشت پنجره من بغلت میکنم و وقتی بابایی میاد تو باهاش بای بای میکنی .اونروزم وقتی رفتیم پشت پنجره خواستی که بزارمت رو اپن پیش تلفن دستت و دراز کردی و گفتی بیشینم.منم گذاشتم بشینی پیش تلفن همون لحظه از ذهنم گذشت که نکنه بیفتی دستم و گرفتم پشتت و خودم هم پیشت بودم نمیدونم یه لحظه چطور شد که حواسم پرت شد و یکدفعه صدای جیغت بلند شد. بمیرم برات عزیزم باور کن خودمم...