میلاد یاس زیبای نرگس مبارک....
سلام بر او که ماهیان قرمز تنگ بلور به امیدآمدنش سرود آزادی می خوانند.به انتظار آمدنت وبه لحظه دیدنت دلم به سوی آسمان پر می کشد.....
سلام بر او که ماهیان قرمز تنگ بلور به امیدآمدنش سرود آزادی می خوانند.به انتظار آمدنت وبه لحظه دیدنت دلم به سوی آسمان پر می کشد.نمی دانم کدام حس غریب مرا از من جدا می کند وبه سوی تو می کشاند.نفس هایم سنگین است ونگاهم غبار گرفته،هر لحظه چشمانم بارانی است، نمی دانم چه می خواهم ، این غم دوریت مرا آشفته کرده و هر لحظه فکر اینکه چرا نمی آیی ، قلبم را می فشارد. نمی گویم حضور نداری،اما من ظهورت را می خواهم. من عاشقی هستم که به امید معشوقش هر لحظه دعا و التماس می کند، اما نمی دانم دعا هایم به کجا می رود والتماسهایم راکه می شنود که هیچ گاه برآورده نمی شود . فقط امید آمدن تو مرا زنده نگه داشته ودر هر بار نفس کشیدنم تو را فریاد می زنم . به امید آن جمعه دل انگیزی که تو خواهی آمد؛
انتظارت را می کشیم ای گل نرگس.......
با من بگو از کدامین ستاره به زمین فرود می آیی وچه وقت دل هایمان را از عشق می انباری...مولایم :اعتراف می کنم که وجودم را گناه فرا گرفته ، ولی با این دل زنگار بسته هنگامی که دعای عهد تو را می خوانم ، ناخودآگاه چشمانم بارانی می شود. بر این باورم که شاید در ورای این زنگار های گناه ، ذره ای هست که هنوز تشر های بی رحم ، ظلم و گناه نتوانسته آن را تسخیر کند.مهدی جان : چه سخت است بی تو ماندن در این دنیای پر هیاهو و چه سخت است در حاشیه غروب آسمان جمعه، نام تو را گم کردن . در این روزهای تاریک ویخی ، با من بگو چرا هرگز خاطره ها به تو نمی رسند .فقط سرودن نام تو لحظه نابی است که من از این روزها دارم . نمی دانم آیا درروز پرسش ، بخاطر سرودن نام تو مرا به بهشت راهی هست .
هرشب با هزار سبد آرزوی کال ، به یادت جوانه می کنم وبر روی بلندای درخت تنهایی بر عمق لحظه ها فرو می روم .
غریبانه پلک هایم را روی هم می گذارم وبی آنکه طلوع جمالت در من درخشیده باشد ، غروب می کنم .
ای نهفته نامور،سراغ دستانت را از پرنده می گیرم ، از بادهای رهگذر از ابرهایی که برایت گریه می کنند
و در هجوم خاموشی و تنهایی از روز های بی خاطره ،از چشمهای خیس از نگاه های منتظر.
ای زلال مطلق ،ای دریای بیکران ، در این دنیا که زیستن بی تو ناگوار است ، مهتاب وجودم هر شب فانوس به دست دنبال خویش می گردد، تا بپرسد از کسی که چرا آمدنت زود ، دیر می شود
ای سبز پوش آسمانی !
فریادم را می شنوی لبانم از ماتم دوری تو،توان گشایش ندارد شکوفه های لبخند کم کم می پژمرند.
اما من همچنان دلم را خندان نگه داشته ام.
مدتهاست که شبهای مهتابی ام را با گریه های سوزان به صبح پیوند میزنم وروح خسته ام را به انتظار می کشانم.
غصه هایم ، شب را بیقرار و روز را چشم انتظار تو می نماید.
لغزش آرام لبان خشکیده ام،بوسه به مهربانی دستانت را لحظه می شمارند.
"پس بیا و لحظه هایم را سبز گردان"