یه اتفاق بد..........
سلام دردونه من
عسل مامان یکشنبه هفته قبل یه اتفاق افتاد که مقصرش هم من بودم.
مامانی رو ببخش عزیزم.
عذاب وجدان گرفتم که چرا کمکاری کردمو خوب مواظبت نبودم
روز یکشنبه (18/4/91)ساعت دو بعدازظهر وقت اومدن بابایی بود ماهم همیشه اون مواقع میریم تو آشپزخونه پشت پنجره من بغلت میکنم و وقتی بابایی میاد تو باهاش بای بای میکنی .اونروزم وقتی رفتیم پشت پنجره خواستی که بزارمت رو اپن پیش تلفن دستت و دراز کردی و گفتی بیشینم.منم گذاشتم بشینی پیش تلفن همون لحظه از ذهنم گذشت که نکنه بیفتی دستم و گرفتم پشتت و خودم هم پیشت بودم نمیدونم یه لحظه چطور شد که حواسم پرت شد و یکدفعه صدای جیغت بلند شد.
بمیرم برات عزیزم باور کن خودمم نمیدونم چطور شد که افتادی سریع بغلت کردم ولی آروم نمیشدی و دستتو گرفته بودی منم همراه تو گریه میکردم و نمیدونستم چکار کنم شانس آوردیم بابا زود اومد جریانو بهش گفتم بابایی گرفتت و با کلی بازی و ترفند ساکتت کرد.نهار و خوردیم و شما خوابیدی .وقتی بیدار شدی بهتر بودی ولی موقع بلند شدن دستتو زمین نمیزاشتی گفتیم شاید ضرب دیده و درد میکنه.
تاروز چهارشنبه دیدم همچنان دستتو زمین نمیزاری شب سه شنبه هم تب داشتی و تا صبح فقط شیر خوردی و من چشم رو هم نزاشتم.ظهر زنگ زدم از دکترت وقت گرفتم برای ساعت چهار وقت داد. با بابایی رفتیم گفت تو دهنت و لثه هات التهاب داره و یه نوع ویروس به خاطر آلودگی هواست دستت رو هم گفت یه عکس بگیریم تا خیالمون راحت بشه.
رفتیم عکسو با کلی گریه گرفتیم و بردیم پیش دکتر وقتی عکسو دید گفت دست کوچولوت موترگ شده و باید گچ بگیرین. اون لحظه خیلی حالم بد شد اشک تو چشمام جمع شد . پرسیدم نمیشه گچ نگیریم دکتر گفت گچ بگیریم بهتره چون بدون گچ خوب جوش نمیخوره و با درد و مدت زمان بیشتری خوب میشه.
رفتیم پیش ارتوپد دو ساعتی طول کشید تا نوبتمون بشه . چون خیلی شلوغ بود گفتن یکیمون بریم داخل که بابایی بردت منم بیرون صداتو میشنیدم و قلبم داشت در میومد
خلاصه دکتر دستتو انداخت جاشو گچ گرفت .گفته باید یه ماه بمونه .اولش میگفتی که بازش کنیم ولی الان یه کمی برات عادی شده البته باز بعضی موقع ها خودت میکشی که بازش کنی .فقط شبا چون خیلی تو خواب تکون میخوری یه کمی اذیت میشی.
ابوالفضل جون مامانی و ببخش همش فکر میکنم حواسم بهت نبوده و کمکاری کردم.
مامانی قربون اون نگاه کردنت عزیزم
دوستتتتتتتتتتت دارم