خاطرات دومین ماه رمضان و عید فطر
سلام عسل مامانی
ماه رمضون امسالم تموم شد .منم که با وجود تو دیگه تا موقع اذان نایی نداشتم به خاطر همین خیلی وقته برات ننوشتم.
وقت افطار که میشد کلی کمکم میکردی سفره رو باز میکردی و باید همه چیزم خودت میذاشتی تو سفره بعدم مینشستی پیش ما و دعا میکردی و به ما هم میگفتی مامان ،بابا یعنی ما هم دعا کنیم. الانم دیگه عادت کردی و تا سفره باز میکنیم باید اول دعا کنیم وقتی هم مایادمون میره تو زود دستتو میگیری بالا و دعا میکنی. قبولت باشه عزیزم.
ادامه مطلب یادتون نره.....
شبا که برای سحری بیدار میشدیم در اتاقو میبستم که بیدار نشی چون دیگه خوابوندنت سخت بود و منم باید باهات بازی میکردم.شب هفدهم ماه رمضان خونه عمه کوچیکه دعوت بودیم تو راه رفتن تکدانه میخواستی و همش میگفتی نینا بابا هم برات خرید و برای اولین بار کامل خوردیش چون ما روزه بودیم وقتای دیگه منم تو خوردنش کمکت میکردمخونه عمه هم یه کمی سوپ خوردی موقع برگشت هم خوابیدی و لباس گرم برات نبرده بودم فکر کنم سردت شد.تا سحر همش چرخیدی دور خودت و شیر خوردی.موقع سحری هم تا خواستم شروع کنم خوردن صدات دراومد اومدم که شیرت بدم تانشستم پیشت یهو بالا آوردی و شروع کردی گریه کردن بغلت کردم و صورتت رو شستم بعد هم بابایی سحریشو خورد تو رو بغلت کرد تا منم یه کمی بخورم آخه زمین نمینشستی و گریه میکردی.یهکم که گذشت حالت بهتر شد و شروع کردی بازی کردن وتا روشن شدن هوا باهم بازی کردیم.
اطو رو مثل من میزاری و میگی داغه(غ رو با تشدید میگی)
بابا گوشیشو زده بود شارژ بشه.در اتاقم بستیم که بابایی بخوابه
شب بیستم هم بعد از خوردن سحری اومدیم بخوابیم تادر و باز کردم گفتی نلام(سلام).اول فکر کردم داری تو خواب حرف میزنی اومدم که جلوتر دوباره گفتی نلام دیدم بیداری و منم کلی قربون صدقت رفتم.ولی چون چراغو خاموش کرده بودم بعد از نیم ساعت دوباره خوابیدی.
شب بیست و پنجم هم مهمون داشتیم خانواده منو بابایی و عمو و خاله.وقتی همه داشتن افطار میکردن تو یاد دعا کردن افتادی همه رو هم یکی یکی صدا میکردی که دستشونو بگیرن بالا میگفتی حاجاآ(حاج آقا)،مامانی،عمو ،نانا(نازنین)،ممو(زنعمو)،آله(خاله)،دایی......که موقع شام دوباره تکرار کردی
شب بیست و ششم هم سحری میخوردیم که دیدم صدام میکنی اومدم دیدم بیداری آوردمت سر سفره با هم سحری خوردیم.
شب بیست و هشتم هم بابایی از بس سرو صدا کرد بیدار شدی و تا روشن شدن هوا بیدار بودی.
روز بیست و هشتم هم عمه طیبه و عمه فریده و دختر عمه افطار مهمونمون بودن.
خدارو شکر که یه سال دیگه هم توفیق روزه گرفتن داشتیم انشالله عمری باشه تا ماه رمضون سال بعد...
دیروزم که روز عید بود رفتیم خونه حاج آقا. شام هم سه تایی رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت بهمون.
توراه رفتن به خونه حاج آقا دوست داشتی خودت بیای و هر چی سنگ بزرگ میدیدی بر میداشتی یه کمی می آوردی و بعد پرتش میکردی.
دوستان خوبم عید همگیتون مبارک
پ.ن.این پست رو روز دوشنبه نوشتم که امروز تایید شد.
راستی یادم رفته بود بگم که دست گیلاس رو اولین چهارشنبه ماه رمضان باز کردیم.