شب بیداری ابوالفضل
سلام پسر شیطونم
عزیز م دیروز صبح جمعه باهمدیگه رفتیم بیرون تا هم خرید کنیم و هم یه هوایی عوض کنیم
یه جعبه خانه سازی هم برای شما خریدیم.تو مغازه میخواستی از بغلم بیای پایین وقتی گذاشتمت روی زمین میخواستی همونجا بشینی کف مغازه و بازی کنی تا خونه هم همش جیغ میزدی که خانه سازی رو برات باز کنیم که من مجبور شدم بازش کنم و دو تا تیکه از خانه سازیها رو بدم دستت تا ساکت بشی.
وقتی هم اومدیم خونه حتی اجازه نمیدادی لباسات رو عوض کنم و زود نشستی و شروع کردی بازی کردن.
تا عصر با خانه سازیها مشغول شدی و بر خلاف روزای دیگه که دو ساعتی بعداز ظهرها میخوابیدی از خواب خبری نبود تاساعت6 که خوابت گرفت و ساعت شش ونیم خوابیدی .
ساعت 9 صدات اومد وقتی اومدم تو اتاق دیدم نشستی منم بغلت کردم آوردم بیرون ولی دیدم هنوز خوابت میاد و چشمات بستس شیر خوردی و دوباره خوابیدی منم به بابایی گفتم پاشو بخوابیم که ابوالفضل فردا ساعت 6 بیدارمون میکنه .
ماهم ساعت یازده خوابیدیم ولی شما از ساعت5/2 شروع کردی نق نق کردن و تو رختخوابت غلت زدن البته با چشمای بسته تا اینکه بابا دید نمیخوابی بلند شد چراغو روشن کرد دیدیم ساعت 5/3 شده شما هم تا دیدی بابا بلند شد زود چشماتو باز کردی نشستی و محکم گفتی بابایی ....!.بابا هم بغلت کرد و باهم رفتیم تو پذیرایی .بابا که دید خوابت نمیاد رفت خانه سازیهاتو آورد و با همدیگه شروع کردین بازی کردن .یه ساعتی باهم بازی کردین .بابا که ساعت 6 میخواست بره سر کار ساعت 5/٤ رفت خوابید تو هم که نمیزاشتی و همش صداش میکردی منم در اتاقو بستم نشستیم باهمدیگه بازی کردن تا بالاخره ساعت ٥/٥ خوابیدی.
ساعت 4صبح جمعه ابوالفضل در حال بازی
کلی هم ذوق کردی
وقتی به بابا گفتم برو بخواب گفت آخه حیف نیست این لحظه ها رو از دست بدم.....
قربونت برم عزیزممممممم
خیلی دوستتتتتتت دارممممممم