روزي روزگاري در سرزمين زير دريايي كوچك به نام آريل زندگي مي كرد . آريل هر روز درباره ي دنياي بالاي دريا فكر مي كرد و حسرت مي خورد و با خود مي گفت : اي كاش به جاي پر ي دريايي من هم يك انسان بودم . پدر آريل كه شاه تريتون نام داشت خبر دار شد كه آريل بدون اجازه روي سطح آب شنا كرده است . با وجود اينكه اين كار قبلا ممنوع شده بود شاه به مشاور دربار خرچنگ سباستين دستور داد : مواظب آريل باش . او اجازه ندارد كه به هيچ انساني نزديك شود ! اما سباستين نتوانست مانع آريل شود . تا اين كه يك روز آريل خود را به يك كشتي در حال حركت رساند . درون كشتي شاهزاده اي به نام اريك نظر آريل را به خود جلب كرد و همچنان كه آريل از دور مراقب وي بود طوفان شديدي در ...