ابوالفضل جانابوالفضل جان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

....❤ღ گیلاس مامان❤ღ...

داستان جک و لوبیاهای سحرآمیز

1390/4/26 1:27
نویسنده : مامانش
2,160 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری پسری در روستا با مادرش زندگی میکرد که پدرش فوت شده بود.ان ها پولشان را با استفاده از  شیر گاوی بدست می اوردند.

 

Jack and the Beanstalk image

روزی دیگر گاو شیرنداد .مادرش به او گفت :(برو گاوت رابفروش ویک گاودیگر بخر تا بتواند شیر بدهد.)جک رفت تا گاوش رابفرو شدکه ناگهان مردی رادید که دارد موسیقی میزند به سمت اورفت تا موسیقی گوش کند.آن مرد گفت:(اگر میخواهی خوش بخت شوی من یک معجزه فروشم. معجزه مرا بخر تا خوش بخت شوی.ولی به جای پول گاوت را با من عوظ کن معجزه ی من چندتا لوبیای سحر امیز است انها را بکار وبعد نگاه کن که چه میشود.)جک قبول کردوبه خانه رفت.مادر جک اورا دعوا کردولوبیاهارا به بیرون پنجره پرتاب کرد . لوبیا ها جلوی صورت سگ جک به نام کراسلی پرتاب شد.او  لوبیا هارا کاشت وخوابید.

Jack and the Beanstalk image

وقتی شب شد لوبیا ها رشد کردند وان قدر رشد کردند تا به اسمان رسیدند.  موشی ازلوبیا ها به  پایین افتادوجغدی او را دنبال کرد ولی جغد بین لوبیاها    گیرکرد.موش روی کراسلی افتاد واو هاپ هاپ کرد.جک از این سرو صدا بیدار شد وباتعجب لوبیاهای رشد کرده را نگاه کرد.او باکراسلی وان موش از لوبیا    های رشد کرده بالا رفت.

 

او به سختی از لوبیاها بالا رفت تایک دفعه دید که انگار در یک چاه بوده.از چاه بالا رفت ودختری هم سن خودش دید که نامش پرنسس ماگاراس بود.با او اشنا شد وفهمید جادوگر بدجنسی  مادر وپدر اورا کشته.

Jack and the Beanstalk image

اواصلا نارا حت نبود زیرا او فردایش می خواست با فیلیپ ازدواج کند .او جک را باخودش به قصری که در ان فیلیپ زندگی میکرد .اوعکس فیلیپ را که به دیوار چسبیده بود به جک نشان داد.جک وحشت کردزیرا فیلیپ یک غول بزرگ زشت و وحشتناک بود.

 

او با خود فکر کرد که پرنسس ماگاراس دیوانه است.ناگهان ان جادوگر زشت وبد جنسی که پدر ومادر پرنسس ماگاراس را کشته بود امد. پرنسس ماگاراس گفت:(این مادر مهربان فیلیپ است.)ان جادوگر گفت:(جک بیا به تو غذا بدهم.)

 

جک به سالن غذا خوری ان ها رفت و جادوگر سوپ سمی به اوداد تابخورد. جک سوپ را خورد ولی چون سوپ راکم خورد نمورد و فقط بیهوش شد. جادوگربا خوشحالی رفت تا جک را بخورد ولی چون فیلیپ داشت می امدجک رادرقابلمه ی  بزرگ  فیلیپ در اشپز خانه گذاشت وامد.وقتی  فیلیپ امد جادوگر مرغ بزرگی جلوی او گذاشت تااو بخورد

 Jack and the Beanstalk image

دراین هنگام جک به  هوش امد واز قابلمه بیرون امد وپله ای پیدا کرد که به سالن قصر میرسید میخواست از ان بالا برودولی تااز قابلمه بیرون امد دماغ فیلیپ حساس شد وبه سمت جک رفت وبه جادوگر گفت:(بوی آدمیزاد میاد.)جادوگر اعتراف کرد که ادمیزاد دارد ولی گفت که بعد مراسم عروسی او جک را تقسیم می کنند ولی وقتی قابلمه باز شد جک نبود  اوبه دنبال جک رفت تا او را پیدا کند جک در سالن کراسلی وتعدادی موش رازیر میز بزرگی دیدکه به او می گفتند:(زیر میز بیا) او زیر میز رفت تا یک دفعه فیلیپ امد تامیز را بلند کندولی قبل از ان ان ها از یک سوراخ دیوار فرار کرده بودند .ان ها رفتند تا به یک اتاق پر از جواهر رسیدند.

Jack and the Beanstalk imageJack and the Beanstalk image

یک چنگی که حرف میزد دادزد:(یک دزد امده) جک از او پرسید:(پرنسس ماگاراس دیوانه شده که از فیلیپ خوشش می اید.)چنگ توضیح داد:(وقتی پرنسس بچه بودجادوگرپدر و مادر او را کشت  وحتی شوهر خودش را هم کشت زیرا او فکر میکرد اگر بدون شوهر پسرش با پرنسس ماگاراس ازدواج کند می تواند بر سرزمین ابرها حکومت کند به همین علت همه ی مردم سرزمین ابر ها را به شکل موش  در اورد و او هرروز صورت  پرنسس             ماگاراس را با بوخور جادویی میدهد تا او عاشق فیلیپ شود.)

Jack and the Beanstalk main image

 

جک برای این که مادرش را خوشحال کند همه ی جواهرات ان جا را دزدید به غیر از چنگ.او حتی مرغی را دزدیدکه با خروسش ازدواج کند.ان مرغ تخم طلا می گذاشت.

Jack and the Beanstalk image

او وقتی به سمت چاه می رفت فیلیپ او رادید واورا دنبال کرد.وقتی او میخواست جک را بگیرد کراسلی سگ او اورا نجات داد.جکخودش رادر چاه انداخت ودر دیواره ی خالی درون چاه رفت وبا صدای بلند فریاد زد:(آهههههههههههههههههههههههههههه)فیلیپ درون چاه را دید که کسی نیست با خیال راحت رفت.

 

اواز لوبیاها پایین رفت تا به باغچه ی خانه شان رسید.مادرش با نگرانی گفت:(تو کجا بودی)جک همه ی ماجرا را برای مادرش توضیح داد.وقتی مادرش جواهرات را دید گفت:(افرین ولی دیگر از درخت بالا نرو.) جک گفت:(ولی می خواهم پرنسس ماگاراس را نجات بدهم .)و دوباره از لوبیاها بالا رفت.

وقتی به بالا رسید مراسم عروسی فیلیپ وپرنسس ماگاراس بود جک به سمت چنگ رفت و به او گفت:(چگونه میتوانم طلسم جادوگر را باطل کنم.) چنگ گفت:(اگر شجاع باشی باید در ان مراسم بروی و به او بگویی که بیدار شود.)

 

اوهمین کار راکرد وقبل از اینکه پرنسس ماگاراس جواب بله را به فیلیپ بدهد بیدار شد و فیلیپ از عصبانیت به دنبال ان ها رفت تا انها رابکشد.

 

انهابه سمت سالن رفتند که یک دفعه جادوگر را دیدند که به جک می گفت:(یادته که خزانه ی گنج مرا دزدیدی حالا با پرنسس ماگاراس بمیر.)دران لحضه فیلیپ امد که ان ها راله کند ولی یاد ان لحضه ای که جادوگر پدرش را کشت افتاد ورفت جادوگر راله کرد وگفت:(خداحافظ)ناگهان دودی همه ی قصر را فرا گرفت وموش ها ادم شدند .بعد کراسلی وجک وپرنسس ماگاراس به سمت ان چاه دویدند.فیلیپ هم ان ها را دنبال کرد

 

ان ها در چاه پریدند واز لوبیا ها پایین رفتند.ناگهان فیلیپ را دیدند که دارد از لوبیا ها پایین می اید

 

جک وقتی به زمین رسید یک تبر برداشت ولوبیاها را قطع کرد فیلیپ ازارتفاع بسیار زیاد به زمین افتاد ومرد

 

 

وقتی مادر جک پرنسس ماگاراس رادید از او خوشش امد واز او خواستگاری کرد.اوقبول کرد وبا جک ازدواج کرد واز ان پس جک وپرنسس ماگاراس با خوشبختی در کنار هم زندگی کردند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان سید ابوالفضل
26 تیر 90 3:46
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه . . . عید شما مباااااااارک
نسترن
27 تیر 90 20:04
سلام مامان ابوالفضل جون.چرا نشه؟ برید توی آخرین نظرات خوانندگان رمزو براتون نظر مخفی میذارم.اونجا ببینید. بوووووووووووووووووووووسسسسسس
شيرين
28 تیر 90 13:11
سلام گلم...ممنون كه به وبلاگم سر زدي. خوشحال ميشم لينكم كني.منم لينكت ميكنم. بوووووووووووووووووس
shahab
29 تیر 90 1:24
وای خیلی کار خوبیه من این داستانو می خونم برای نی نی خودمووون سپاااااس
مامان علی مرتضی
29 تیر 90 13:29
سلام ممنون از بازاوری خاطرات پسرتو مسابقه شرکت کرده کدش 122 میشه بهش رای بدید
خان گوگولي بابا
29 تیر 90 14:38
سلام من در مسا بقه ني ني شگفت انگيز شركت كردم به من راي دهيد كد من 129 است من شما را لينك كردم شما هم مرا لين كنيد.
نسترن
31 تیر 90 5:38
عسل خاله خوبی؟ بووووووووس برای آقا ابوالفضل گللللللللللل
مهرانه مامان مهرسا
1 مرداد 90 9:21
سلام عزيزم چطوري ؟ از اينكه پيشمون اومديد ممنون داستانهاي قشنگي رو گذاشتي خيلي به درد ميخوره چون داستانها رو نصفه نيمه يادمون بود و براي مهرسا تعريف مي كرديم لطفاً بازم بذاريد
با اجازه لينكتون مي كنم

سلام ممنون از نظر لطفتون اگه بازدیدکنندگان دوست داشته باشند بازم براشون داستان میزارم

مامان علی
1 مرداد 90 9:37
سلام عزیزم.رمزمون *****.فقط لطفا به کسی ندید.ممنون

سلام مرسی از اینکه رمز رو بهم دادی منم ستاره ایش کردم