داستان جک و لوبیاهای سحرآمیز
روزی روزگاری پسری در روستا با مادرش زندگی میکرد که پدرش فوت شده بود.ان ها پولشان را با استفاده از شیر گاوی بدست می اوردند.
روزی دیگر گاو شیرنداد .مادرش به او گفت :(برو گاوت رابفروش ویک گاودیگر بخر تا بتواند شیر بدهد.)جک رفت تا گاوش رابفرو شدکه ناگهان مردی رادید که دارد موسیقی میزند به سمت اورفت تا موسیقی گوش کند.آن مرد گفت:(اگر میخواهی خوش بخت شوی من یک معجزه فروشم. معجزه مرا بخر تا خوش بخت شوی.ولی به جای پول گاوت را با من عوظ کن معجزه ی من چندتا لوبیای سحر امیز است انها را بکار وبعد نگاه کن که چه میشود.)جک قبول کردوبه خانه رفت.مادر جک اورا دعوا کردولوبیاهارا به بیرون پنجره پرتاب کرد . لوبیا ها جلوی صورت سگ جک به نام کراسلی پرتاب شد.او لوبیا هارا کاشت وخوابید.
وقتی شب شد لوبیا ها رشد کردند وان قدر رشد کردند تا به اسمان رسیدند. موشی ازلوبیا ها به پایین افتادوجغدی او را دنبال کرد ولی جغد بین لوبیاها گیرکرد.موش روی کراسلی افتاد واو هاپ هاپ کرد.جک از این سرو صدا بیدار شد وباتعجب لوبیاهای رشد کرده را نگاه کرد.او باکراسلی وان موش از لوبیا های رشد کرده بالا رفت.
او به سختی از لوبیاها بالا رفت تایک دفعه دید که انگار در یک چاه بوده.از چاه بالا رفت ودختری هم سن خودش دید که نامش پرنسس ماگاراس بود.با او اشنا شد وفهمید جادوگر بدجنسی مادر وپدر اورا کشته.
اواصلا نارا حت نبود زیرا او فردایش می خواست با فیلیپ ازدواج کند .او جک را باخودش به قصری که در ان فیلیپ زندگی میکرد .اوعکس فیلیپ را که به دیوار چسبیده بود به جک نشان داد.جک وحشت کردزیرا فیلیپ یک غول بزرگ زشت و وحشتناک بود.
او با خود فکر کرد که پرنسس ماگاراس دیوانه است.ناگهان ان جادوگر زشت وبد جنسی که پدر ومادر پرنسس ماگاراس را کشته بود امد. پرنسس ماگاراس گفت:(این مادر مهربان فیلیپ است.)ان جادوگر گفت:(جک بیا به تو غذا بدهم.)
جک به سالن غذا خوری ان ها رفت و جادوگر سوپ سمی به اوداد تابخورد. جک سوپ را خورد ولی چون سوپ راکم خورد نمورد و فقط بیهوش شد. جادوگربا خوشحالی رفت تا جک را بخورد ولی چون فیلیپ داشت می امدجک رادرقابلمه ی بزرگ فیلیپ در اشپز خانه گذاشت وامد.وقتی فیلیپ امد جادوگر مرغ بزرگی جلوی او گذاشت تااو بخورد
دراین هنگام جک به هوش امد واز قابلمه بیرون امد وپله ای پیدا کرد که به سالن قصر میرسید میخواست از ان بالا برودولی تااز قابلمه بیرون امد دماغ فیلیپ حساس شد وبه سمت جک رفت وبه جادوگر گفت:(بوی آدمیزاد میاد.)جادوگر اعتراف کرد که ادمیزاد دارد ولی گفت که بعد مراسم عروسی او جک را تقسیم می کنند ولی وقتی قابلمه باز شد جک نبود اوبه دنبال جک رفت تا او را پیدا کند جک در سالن کراسلی وتعدادی موش رازیر میز بزرگی دیدکه به او می گفتند:(زیر میز بیا) او زیر میز رفت تا یک دفعه فیلیپ امد تامیز را بلند کندولی قبل از ان ان ها از یک سوراخ دیوار فرار کرده بودند .ان ها رفتند تا به یک اتاق پر از جواهر رسیدند.
یک چنگی که حرف میزد دادزد:(یک دزد امده) جک از او پرسید:(پرنسس ماگاراس دیوانه شده که از فیلیپ خوشش می اید.)چنگ توضیح داد:(وقتی پرنسس بچه بودجادوگرپدر و مادر او را کشت وحتی شوهر خودش را هم کشت زیرا او فکر میکرد اگر بدون شوهر پسرش با پرنسس ماگاراس ازدواج کند می تواند بر سرزمین ابرها حکومت کند به همین علت همه ی مردم سرزمین ابر ها را به شکل موش در اورد و او هرروز صورت پرنسس ماگاراس را با بوخور جادویی میدهد تا او عاشق فیلیپ شود.)
جک برای این که مادرش را خوشحال کند همه ی جواهرات ان جا را دزدید به غیر از چنگ.او حتی مرغی را دزدیدکه با خروسش ازدواج کند.ان مرغ تخم طلا می گذاشت.
او وقتی به سمت چاه می رفت فیلیپ او رادید واورا دنبال کرد.وقتی او میخواست جک را بگیرد کراسلی سگ او اورا نجات داد.جکخودش رادر چاه انداخت ودر دیواره ی خالی درون چاه رفت وبا صدای بلند فریاد زد:(آهههههههههههههههههههههههههههه)فیلیپ درون چاه را دید که کسی نیست با خیال راحت رفت.
اواز لوبیاها پایین رفت تا به باغچه ی خانه شان رسید.مادرش با نگرانی گفت:(تو کجا بودی)جک همه ی ماجرا را برای مادرش توضیح داد.وقتی مادرش جواهرات را دید گفت:(افرین ولی دیگر از درخت بالا نرو.) جک گفت:(ولی می خواهم پرنسس ماگاراس را نجات بدهم .)و دوباره از لوبیاها بالا رفت.
وقتی به بالا رسید مراسم عروسی فیلیپ وپرنسس ماگاراس بود جک به سمت چنگ رفت و به او گفت:(چگونه میتوانم طلسم جادوگر را باطل کنم.) چنگ گفت:(اگر شجاع باشی باید در ان مراسم بروی و به او بگویی که بیدار شود.)
اوهمین کار راکرد وقبل از اینکه پرنسس ماگاراس جواب بله را به فیلیپ بدهد بیدار شد و فیلیپ از عصبانیت به دنبال ان ها رفت تا انها رابکشد.
انهابه سمت سالن رفتند که یک دفعه جادوگر را دیدند که به جک می گفت:(یادته که خزانه ی گنج مرا دزدیدی حالا با پرنسس ماگاراس بمیر.)دران لحضه فیلیپ امد که ان ها راله کند ولی یاد ان لحضه ای که جادوگر پدرش را کشت افتاد ورفت جادوگر راله کرد وگفت:(خداحافظ)ناگهان دودی همه ی قصر را فرا گرفت وموش ها ادم شدند .بعد کراسلی وجک وپرنسس ماگاراس به سمت ان چاه دویدند.فیلیپ هم ان ها را دنبال کرد
ان ها در چاه پریدند واز لوبیا ها پایین رفتند.ناگهان فیلیپ را دیدند که دارد از لوبیا ها پایین می اید
جک وقتی به زمین رسید یک تبر برداشت ولوبیاها را قطع کرد فیلیپ ازارتفاع بسیار زیاد به زمین افتاد ومرد
وقتی مادر جک پرنسس ماگاراس رادید از او خوشش امد واز او خواستگاری کرد.اوقبول کرد وبا جک ازدواج کرد واز ان پس جک وپرنسس ماگاراس با خوشبختی در کنار هم زندگی کردند