ابوالفضل جانابوالفضل جان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
علی جانعلی جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

....❤ღ گیلاس مامان❤ღ...

داستان الاغ آواز خوان

1390/4/26 1:13
نویسنده : مامانش
2,175 بازدید
اشتراک گذاری

 

روزی روزگاری در دهکده ی کوچک ، آسیابانی بود که الاغی داشت . سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا  برده بود . ولی حالا  پیر شده و نمی توانست بار بکشد .روزی از روزها آسیابان الاغ  را از خانه اش بیرون کرد و گفت : « برو هر جا که دلت می خواهد . من دیگر علف مفت به تو نمی دهم .» الاغ بیچاره تا شب این طرف و ان طرف رفت . دیگر خسته و گرسنه شده بود  با خود گفت : « باید از اینجا بروم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم »

 

الاغ از دهكده بیرون رفت . از آسیابان و آسیابش دور شد . كنار درخت پیری رسید كه شاخه هایش شكسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه  زده بود .كنار  درخت پر از علهای سبز و تازه بود . الاغ گرسنه تا انجا كه شكمش جا داشت علف خورد و سیر شد بعد با خود گفت : « زیاد بد هم نشد .  حالا دیگر بار نمی برم  و منت آسیابان نمی كشم »و راه افتاد و رفت و رفت تا اینكه چشمش به سگی افتاد كه تنها و غمگین كنار جاده نشسته  بود . الاغ گفت : « سلام دوست من چرا تنها  نشسته ای ؟، چرا این قدر غمگین و ناراحتی؟ »سگ اهی كشید و گفت : « دست به دلم نگذار  كه خیلی ناراحتم !» الاغ پرسید : «آخر برای چی ؟»

 

سگ گفت : «سالهای سال برای صاحبم كار كردم . همراهش می رفتم آن قدر این طرف و ان طرف  می دویدم كه خسته و  كوفته  به خانه بر می گشتم . اما دیروز که ما به شكار رفته بودیم . گرگی سر راهمان را گرفت و من كه پیر شده ام نتوانستم جلویش بایستم و با او بجنگم . صاحبم كه از گرگ ترسیده بود ، همه تقصیرها  را گردن من انداخت و امروز مرا از خانه اش بیرون كرد و گفت : « برو هر جا دلت می خواهد . من با تو كاری ندارم .» من هم امدم بیرون . حالا نمی دانم كجا بروم  و چه خاكی  به سرم كنم .»الاغ گفت : « غصه نخور كه خدا بزرگ است و كسی را بی پناه نمی گذارد . بیا  دو تایی برویم ، جای مناسبی  پیدا كنیم  و زندگی كنیم .»

 

انها  راه افتادند . رفتند  و رفتند ، تا رسیدند  به گربه ای كه تنها و غمگین  روی  كنده درختی نشسته بود . نزدیك گربه كه رسیدند، سلام كردند . الاغ پرسید «چی  شده ؟ جرا این قدر غمگینی ؟ »گربه گفت : « باید غمگین باشم . سالها در خانه صاحبم  موش گرفتم و خدمت  كردم . ولی حالا كه پیر شده ام ، او گربه دیگری اورده  و مرا از خانه بیرون  انداخته  است . می گویید غمگین نباشم ؟»

الاغ گفت : « ما هم مثل تو هستیم . بیا با هم برویم ، ببینیم خدا چه می خواهد ؟ »

گربه هم قبول كرد و دنبال انها راه افتاد تا بروند و جای خوبی برای زندگی پیدا كنند .

 

آنها رفتند  و رفتند تا به خروسی رسیدند . خروس  روی سر در خانه ای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولی قوقو می كرد . الاغ جلو رفت ، سلام كرد و گفت : «خروس جان ، چه مشكلی داری كه این قدر غمگین اواز می خوانی ؟»

خروس گفت : روزگاری من سحرخیز ترین خروس آبادی بودم . هر شب سحر بیدار میشدم و آنقدر آواز می خواندم که همه را بیدار می کردم . اما حالاپیر شده ام و گاهی خواب می مانم صاحبم می خواهد سر من را ببرد  و گوشتم را بپزد و بخورد .

الغ گفت : « ممکن است تو پیر شده باشی و نتوانی  سحر بیدار شوی . ولی هنوز صدایت زیبا و خوش اهنگ است . می توانی از این صدا استفاده كنی با ما بیا . می رویم جای مناسبی پیدا می كنیم و به خوشی  روزگار می گذرانیم .

 

خروس هم قبول كرد و دنبال انها راه افتاد .كم كم هوا تاریك شد و انها مجبور شدند كنار درختی توقف كنند .  سگ و الاغ كنار درخت خوابیدند . اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روش شاخه های ان نشستند . از گرسنگی خوابشان نمی برد و دور بر را نگاه می كردند ناگهان خروس گفت : « من از دور نوری را می بینم . انگار كلبه ای است بیاید برویم انجا شاید چیزی پیدا كنیم و بخوریم . » الاغ و سگ هم قبول كردند و دوباره راه افتادند رفتند و رفتند تا به كلبه رسیدند از پشت پنجره ان به داخل نگاه كردند  روی میز  غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا می خوردند . كنار دست انها هم سكه های طلا جمع بود . الاغ گفت : « اینها  دزد هستند باید این دزدها را از كلبه بیرون كنیم » خروس  به داخل كلبه  نگاهی كرد و گفت : انها چهار نفر مرد قوی هیكل هستند ، چطوری می خواهی انها را بیرون كنیم ؟

 

 

گربه گفت : راست می گید ، انها خیلی قوی هستند . قیافه هایشان را نگاه كن . ما چی ؟ خسته و گرسنه!.سگ از خستگی  چرت  می زد . اما الاغ در فكر بود . داشت نقشه ای می كشید الاغ می دانست كه با فكر می توان بر زور بازو پیروز شد . پس باید فكر می كرد و نقشه خوبی می كشید .الاغ دوستانش را به كناری برد و نقشه اش را برای انها گفت . همه تعجب  كردند . نقشه خوبی بود . باید زودتر دست به كار می شدند .آنها آهسته  جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا اورد و گذاشت لب پنجره . سگ پرید  به پشت الاغ  و انجا ایستاد بعد نوبت گربه بود . او پرید بالا و روی پشت سگ ایستاد .  حالا فقط خروس مانده بود . او هم پرید روی پشت گربه. سایه حیوانها افتاد داخل اتاق . سایه مثل یك غول بزرگ و ترسناك بود . دزدها با دیدن  این غول به وحشت افتادند .

 

 

در همین لحظه حیوانها شروع كردند به سرو صدا كردن . صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناكی ایجاد  كرد و دزدها بیشتر ترسیدند و وحشتزده  پا به فرار گذاشتند . ان قدر ترسید بودند كه حتی سكه هایشان را هم جا گذاشتند   با فرار كردن دزدها ، چهار دوست از شادی فریاد كشیدند  :« زنده باد ما برنده شدیم . دزدها فرار كردند.»همه به فكر  الاغ آفرین گفتند و رفتند داخل خانه . دور میز  نشستند و مشغول خوردن شدند . گربه همان  طور كه ماهی را به دندان می كشید ، گفت :« نقشه ات عالی بود الاغ جان !» خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت « من فكر نمی كردم این قدر زود موفق شویم !»الاغ گفت : «نقشه من خوب بود اما كمك شما هم خیلی مؤثر بود . اگر همیشه با هم باشیم در هر كاری موفق می شویم  با هم بودن خیلی مهم است تنها هیچ كاری  نمی شود كرد .

 

 

و اما بشنوید  از دزدها . انها رفتند و رفتند و كنار درختی ایستادند . سردسته دزدها گفت : « ماخیلی زود ترسیدیم و فرار كردیم باید برگردیم و با ان غول بجنگیم  . غول كه ترس ندارد .» سردسته  رو به یكی از دزدها كرد  و ئگفت : « ما اینجا می مانیم . تو برو سرو گوشی اب بده شاید بتوانی سكه ها را با خودت بیاوری . شاید هم توانستی  غول را از پا در اوری .»دزد بیچاره می ترسید و نمی خواست قبول كند . اما  ان قدر به او اصرار كردند كه قبول كرد و راه افتاد امد طرف كلبه . دزد اهسته آهسته داخل كلبه شد . همه جا تاریك بود و چیزی دیده نمی شد  وقتی نزدیك  بخاری رسید ، دوتا شعله كوچك داخل  بخاری به چشمش خورد . فكر كرد اتش بخاری است . خواست كبریتی را روشن كند .

 

اما همینكه دزد بیچاره كبریت را نزدیك شعله ها برد ، گربه بود. دزد فریاد زد :« وای سوختم .آی كمك!» دزد فرار كرد ،اما پشت در پایش را  روی دم سگ گذاشت . سگ هم بیدار شد و پای دزد  را به دندان  گرفت  از درد باز فریاد دیگر زد و به حیاط دوید . اما گوشه  حیاط الاغ خوابیده بود او هم بیدار شد  و عصبانی لگد محكمی  به دزد  زد . لگد الاغ آن قدر محكم بود كه دزد چند متر آن  طرف تر پرت شد  دزد از وحشت فریاد می زد ئو كمك  می خواست  . می گفت : « به دادم برسید ! غولها دارند مرا می كشند .»

 

 

خروس كه روی پشت بام خوابیده بود بیدار شد و از ان بالا روی سر دزد و با نوك تیزش به جان دزد افتاد دزد پا به فرار گذاشت  وقتی به دوستانش رسید ، گفت : «آنجا خانه غولهاست . ما دیگر به ان خانه ترسناك نمی رویم  من كه پا  به انجا نمی گذارم . به این ترتیب دزدها رفتند و خانه شد مال حیوانها . انها دور هم جمع شدند و روزگار خوشی را آغاز كردند همه كار می كردند و غذا تهیه می كرردند و شب دور هم جمع می شدند و با خوشی می گفتند و می خندیدند انها در ان كلبه جنگلی چه روزگار خوشی داشتند !

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)