ابوالفضل و محرم سال 91
سلام عسلم
راستش نمیدونم چرا اینقدر تنبل شدم .این روزا اصلا حس نوشتن ندارم.
امسال سومین محرمی بود که با هم بودیم. سال اول هنوز یه ماهت نشده بود سال دوم یک سال و بیست روز و امسال دو سال و ده روز.
ده شب اول محرم و باهم رفتیم عزاداری البته بماند که شما حسابی شیطونی میکردی و اصلا با من همکاری نمیکردی.ولی ما هم ازرو نرفتیم و هر شب رفتیم
تا میرسیدیم مراسم لباساتو در نمیاوردی و میگفتی بابا هر کاری هم میکردم تا مشغول بشی و یادت بره نمیشد وقتی هم میرفتی پیش بابایی میگفتی مامان و بر میگشتی پیشم .نمیدونم چرا دوست داری هردوتامون باهم پیشت باشیم و تایکی از مارو نمیبینی سریع شروع میکنی گریه کردن.
خلاصه با هرزار ترفند مشغولت میکردم تا یادت میرفت و شیطونیاتو شروع میکردی
ادامه مطلب یادتون نره..........
تا صدای دسته های عزاداری میومد میگفتی منم ببینم
اینجا هم پشت پنجره درحال تماشایی
روز جمعه مراسم شیرخوارگان بود که نرفتیم چون روز قبلش مهمون داشتیم و شب تا دیروقت با پویا مشغول بازی بودی و روزم اصلا نخوابیده بودی منم صبح دلم نیومد بیدارت کنم .بعدازظر رفتیم مراسم عباسیه جولان.
شب تاسوعا که میخواستیم بریم مراسم اول خواستیم با آژانس بریم که دیدیم هوا خوبه رفتیم لبه خیابون تو هم که یاد گرفتی برای ماشینا دست بلند میکنی .یه ماشین نگه داشت سوار شدیم راننده گفت به خاطر پسرتون که دست بلند کرد نگه داشتم بابایی گفت اصلا مسیرتون بود گفت راستش نه مسیرمم جای دیگه بود بابا گفت پس مزاحمتون نمیشیم هرجا نگه داشتین پیاده میشیم راننده هم گفت مگه شما ماشین گرفتین ....!موقع پیاده شدن هم کرایه نگرفت گفت مهمون آقا پسرتون
واین دو تا عکسم روز عاشورا بود که به خاطر سردی هوا زود برگشتیم
همش سینه میزدی و میگفتی حسین جان